فراموش كرده بودم كه ارزو كنم. شب خوبى را كه قدم ميزديم و گلى كه چيده بودم در دست من بود و دست من در دستان تو. انقدر گفتم و گفتى و انقدر همه چيز جور درامده بود كه حتى فكر اين كه نميشناختمت خنده دار به نظر ميرسيد. اما نميشناختمت. نشون به اون نشونى كه وقتى يادگارى دوست سابقت رو روى ديوار اتاقت ديدم جلوى چشمم رو گرفتى و گفتى گذشته ها گذشته. من خوش باور بودم. اما اخر همه داستان ها يه دوراهى سخت داره. كه بخوايم و نخوايم، هركدومش كه انتخاب روزگار باشه، حس و حال منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دنیای زبان انگلیسی مرجع خدمات عروسی خرید اینترنتی ورق شیروانی کرکره ای رنگی و گالوانیزه vanoggcjkj9 diary چوری ( همان النگوست) وب سایت چاپی وبلاگ کتابخانه مستوره کردستانی بوکان انجام پروژه های برنامه نویسی مجله اینترنتی پرستو